بسم الله الرحمن الرحیم

عاشقانه های من و تو

عاشقانه های من و تو

ادب مع الله

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۵ مهر ۹۵، ۲۳:۳۲ - علی اصغر عبدالکریمی
    لایک

۴ مطلب با موضوع «میهمانی» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم


بالاخره، بعد از مدتها صفحه کلید با ما سر سازش گذاشت.


و اما قدر...

خوب گوش کن.

به حضرت مریم فرمود نخل را تکان بده! تا برای تو خرمای تازه بریزد.

نخل را تکان بده؟ یک زن، آنهم در حالت ضعف بدنی، آنهم نخل خرما !


یادم به حضرت اباالفضل افتاد که من از او غافل و او به یادم بود. فکر کردم، خوب اینها هر چقدر که ما غافل باشیم خودشان یادمان هستند و برایمان آنچه لازم باشد مینویسند.

فرمود ...

تو باید نخل را تکان دهی.

تو نخل را تکان بده.


شب را باید تا صبح بیدار بمانیم. 

عین شاگردی که نگران تصحیح برگه اش کنار معلم میایستد تا ببیند بالاخره نمره چند میگیرد.


--------

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۴:۰۴
ساهره

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام

نمیدانم چقدر با خواست تو فاصله داشت. ولی بالاخره آنچه که میخواستیم شد.

امروز دیگر به ترفند پوشیه و ته سالن نشستن برای در دید رس دوربین نبودن متوسل شدیم.

گویا حرفهای آن دوجلسه کار خودش را کرد. دوربین طواف کننده سمت خانمها بالاخره مسکن گزید و ما به آرامش رسیدیم.

امیدوارم از این حقیر سراپا تقصیر راضی باشی.

وظیفه تشکر را هم گردن نهادیم. هم برای دوربین هم برای کتاب اهدایی.

××××

به موقع وارد شدیم و با همان حدود زمانی، به موقع خارج شدیم.

و در نتیجه قبل از اذان منزل بودم.

و آنچه برایم باقیست لذّت است و مستی حضور در سرسرایت. بر آن بیافزا و پایدارش کن.

میخواهم یک دائم الخمر حرفه ای شوم! نظرت چیست؟

××××

بازهم از آن دعوتهای خاص بود که در حداقل زمان چیزی که در حساب نمیگنجد میدهی! جایی تازه آنهم درست همان که آرزویش را داشتم. وقتی از روبرو وارد شوی، پشت به قبله میشود. آقا چقدر نزدیک! چقدر صمیمی و فروتنانه! شنیده بودم جدّ بزرگوارتان چطور بین مردم تشخیص داده نمیشدند آقا!

شما هم یابن رسولید. از همان سلاله.

چقدر سریع. کل راه 40 دقیقه شد. هم به دیدار شما با اوصاف دلخواه رسیدم. هم به موقع کلاس اول را حاضر بودم، هم کلاس دوم را در زمان. و خروج هم زیبا بود. یا انیس النفوس.

~~~~~~

ترتیب نوشته ها بر اساس اتفاق نیست. بر اساس ذهن مشغولی خودم بود.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۳ ، ۱۴:۰۳
ساهره

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام

امروز هدیه ای از نور نصیبم کردی. لک الحمد و لک الشکر.

و تحفه اشک.


رویش نوشته "کلام امیر". نهج البلاغه. امروز چیزی به این اندازه چشمم را منور نکرد. یک نور خاص. یک حس خاص.


نهج البلاغه

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۳ ، ۱۶:۳۰
ساهره

بسم الله الرحمن الرحیم


سلام (علی انفسکم چون اینجا منزل من است. یعنی محل نزول. یعنی جایی که افعال و افکار و ... ام را به کلام تنزیل میدهم.)

ماه مهمانی توست. و چون توئی مهمانی ام را شعف بخشیده و مهمان صاحب خانه ای هستم که خود مهمان است! عجب مهمانی پر رزقی!

30 روز مهمانم کرد. روز اول را که جدی نگرفتم. روز دوم گفت بیا. با سر رفتم. روز سوم کمی تأخیر. بنای رفتن نداشتم. در لحظه پیک فرستادی. روز چهارم کاهلی کردم. روز پنجم محکم. جمعه تعطیل بود. و امروز بین بیم و امید. سرافکندگیم پای رفتن نمیداد ولی ماندن هم خسران بود. دو سفره را از دست میدادم.

دست آخر، عشقبازی حضرت رب الارباب.

لحظات بی تویی وقتی ادامه پیدا کند، از خود بیگانه میشوم. زیادی دهان باز کرده بودم. از همان ابتدا.

وظیفه من چیدن برنامه است. تصمیم با من، تدبیر با تو.

خطاب به شخص خودم:

قرارمان چه بود؟ برگه را برای استاد نوشتی. میخواستی به دستش برسانی. فکر میکنی دیروز همین حوالی بود که آمد و دم در دیدمش. نگاه به ساعت کردی و قدمها را تندتر کردی!

آنها که در صف بودند را ندیدی؟ توجیه بود که آنها مردند و من ... اصلأ من در صف فرضی مجزای خودم ایستاده ام.

عجب توجیهی و عجب خدای رئوفی. لک الحمد و لک الشکر که حافظم توئی. و مانعم تویی. و لا یمکن الفرار من عشقک.

پرسیدم آمده؟ گفت من ندیدمش!

آمد نامم را بنویسد. دست برد تا روی کاغذ لحظه تیک زدن فرشتگانت بال برکاغذ گستراندند. یک لحظه سر برداشت و عذر خواهی کرد که نوبت شما بود! ببخشید!

نام او را نوشت و بعد من. لک الحمد و لک الشکر

راه افتادم. برگه پاسخنامه ای بر زمین بود گمان کردم از دست جلوتری ها افتاده. خم شدم برداشتم نا خود آگاه لای پوشه خودم را نگاه کردم دیدم پاسخنامه ندارم! فکر کردم شاید امروز بی پرسش قرار است برگزار شود.

حواسم به خودم بود و در همین احوال وارد راهرو نشده سر بلند کردم و استاد را درست کنار خودم دیدم!

سلام ... موضوع 5 شنبه ... تسلیم برگه ... لبخند استاد ... سالن.

اقرار میکنم خیلی وقت بود اینطوری دلم نریخته بود. کم از تو ندیدم. کم از تدبیر تو جام نگرفتم. اما این بار خیلی بی هوا و ناگهانی بود. غافلگیرم کردی.

~~~~

او را خارج از سالن ندیدم تا نوشته هایم را برایش توضیح دهم. معنا آنکه نیازی به این کار نبود. اصرار برای چه بود؟

وسط حرفهایم وصلش کرد به عربی. من هم ارجاعش دادم به آنچه چند دقیقه پیش سر کلاس شنیده بود.

دست بردار نبود. ادامه حرفم را صلاح ندیدم بگویم. مال او نبود. رزق او نبود. از آدمهای حواس پرت خوشم نمیآید. اینکه تمرکز به موضوع ندارند مسأله را ابتر میگذارد. هزار داستان تو در تو درست میکنند و شاید هرکدام شرابی خاص و خالص باشد برای خودش ولی بد مستی میآورد. همه اش بی نتیجه می ماند.

همچنان ادامه داشت و حین حرف، پوشه در دست مرا بیکلام اجازه هست و یا چه میخواهم (بیان هدف) میکاوید. چند تازه وارد از آن طرف سوالی و گروهی دیگر سوال دیگری و حالا همه به طرف اتوبوس میروند و او همچنان خاتمه حرف را اعلام نکرده.

رفتم آمد دنبالم. 

- فلان روز.

- نمیشود. 10 دقیقه زودتر قبل از کلاس. 

- خوب روزهای فرد.

- خوب شاید من کار و زندگی دارم!

- دعوام کردی؟

رفت. صدایش کردم. دست بالا برد و رفت.

فکر کردم شاید نیامدنم بیشتر اجر داشت تا آمدنم. همه آنچه نبود را پنبه کردم! تکیه داده بود به پنجره و باز هم بی تو سیر میکردم و با دستِ سِر شده ام در افکارم عشقبازی تو را برملا میکردم. اتوبوس ترمز کرد. پنجره بسته شد. دوباره راه افتاد و انگشتِ دستِ سِر شده من لای دو پنجره احساس درد را القا میکرد.

حالا برو بشین. اینها که اینطوری نگاهشان میکنی زائر منند. حالا برو از دل فلانی در بیاور. دوست داشتم بجای اینکه عذرخواهی به او تلقین کنم، وصف حال آن چند ثانیه را از زبان او بشنوم. قیافه ام چطور شده بود؟ حرفهایم چقدر نازیبا بود. چه شکلی بود سهر آن لحظه؟ 

چند پیام پشت سر هم و البته با تفکر، فرستادم تا آنچه میخواست را گفته باشم و توضیح چرایی آنچه در ذهنش مانده بود باشد.

میدانستم برسم خانه تماس میگیرد.

هنوز وضو نگرفته بودم.

زنگ ....

- بله؟

- سلام

-سلااام

- یعنی نفرینت اینقدر ...

- نفرین چیه؟

چادرش رفته بود لای پله برقی و به قول خودش نزدیک بود کشته شود!!!

گفتم یعنی نفرین تو اینقدر ...

خندید. گفتم دستم رفت لای پنجره اتوبوس با وزن خودم بسته شد روی انگشتم.

خندیدم.

گفت آن پیامها شبیه ... گفتم نه برعکس. توضیح بود که از دلت در بیاورم. از این ناراحت شدم که ناراحتت کردم. گفت پس این چی بود؟ گفتم شاید برای اینکه صدات کردم برنگشتی.

خندیدیم. قرار شد تا شب خبر بدهم چادر گریس مالی شده اش را با چی پاک کند.

- میدونی کدوم چادرم بود؟

- کدوم؟

- همون که خودت برام دوخته بودی.


عشقبازیت را شکر. حالم گفته بود. حالم را جا آوردی.

یاد نماز ظهر و عصر دیروز (جمعه افتادم) و غسل آن و ناخن و .... یادت نرود! امانت میدهم دست خودت. من، یتیمِ سفیه هستم. حالا این که سرمایه گذاریش کنی و راکد نماند دیگر دستِ کرم خودت را میبوسد.



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۴:۵۰
ساهره